بیژن و منیژه ( از داستان های شاهنامه فردوسی)

نوشت افزار و لوازم تحریر بهزادی،آهنگ گذاری،کپی جزوات،تایپ،اسکن،نرم افزار،فروش لوازم جانبی رم و فلش ، برنامه، انیمیشن ،فیلم و سریال

بیژن و منیژه ( از داستان های شاهنامه فردوسی)

بیژن و منیژه ( از داستان های شاهنامه فردوسی)

در شبی طولانی و بدون مهتاب، شاعر از خواب برمی‌خیزد و دل‌آزرده از این شب تیره و دلگیر ، یارش را بیدار می‌کند. او چون بی‌خواب شده است از دلبرش می‌خواهد که برایش بزمی بیاراید و چنگ بنوازد. پس از کامجویی از آن بزم، شاعر از یارش می‌خواهد که از دفتر پهلوی (تاریخ شاهان باستان ایران زمین) داستانی را بخواند تا او به شعر آورد.

داستان از بزمی در حضور کیخسرو شروع می‌شود. ناگهان خبر می‌آورند ارمنیان که در مرز ایران و توران زندگی می‌کنند به دادخواهی آمده‌اند. آنان زاری‌کنان می‌گویند  که گله‌ای از گرازان به بیشه‌ای که کشتزار و باغ‌هایشان آنجاست، حمله کرده‌اند و محصولات و دام‌های آنان را نابود می‌کنند.

کیخسرو دستور می‌دهد ظرف زرین بزرگی را در میان مجلس قرار داده و آن را لبریز از گوهرهای گرانبها کنند و می‌گوید: «کدام دلاوری داوطلب از بین بردن گرازهاست تا این گنج را پاداش بگیرد»

کسی پاسخ نمی‌دهد تا اینکه بیژن (فرزند گیو و نوه‌ی دختریِ رستم) پیشقدم می‌شود، اما پدرش او را بر این جسارت ملامت می‌کند که: «بی‌تجربه هستی و توانایی این کار را نداری».

بیژن که جوانی جویای نام است، بر ادعایش اصرار می‌ورزد. شاه این مأموریت را برعهده‌ی بیژن می‌گذارد و گرگین که سرداری با تجربه است را برای راهنمایی‌اش در این سفر، با او همراه می‌کند.

وقتی به بیشه ارمنستان می‌رسند، بیژن از گرگین می‌خواهد که برای شکار و نابودی گرازها به او کمک کند اما گرگین به این بهانه که: «پاداش را تو گرفته‌ای و کشتن گرازها برعهده‌ی توست و من فقط وظیفه‌ام راهنمایی تو به اینجا بود»، از یاری او سر باز می‌زند.

بیژن که از این سخن گرگین عصبانی شده بود با دلاوری بسیار، تمامی گرازها را نابود کرده و دندان‌هایشان را به عنوان نشانه‌ی این پیروزی، جدا می‌کند تا به دربار کیخسرو ببرد.

گرگین با دیدن این شجاعت و پیروزی نگران می‌شود که بیژن ماجرای کمک نکردن او را در پیشگاه شاه بازگو کند به ترس و بی‌وفایی متهم گردد، بنابراین با ظاهری خوشحال و آفرین گویان بر دلاوری بیژن، کینه و نفرت از او را در دل می‌پروراند و به فکر نیرنگی در کار او می‌افتد.

پس از جشن گرفتن و بادگساری، گرگین به بیژن پیشنهاد می‌کند که حالا که تا اینجا آماده‌اند بهتر است به تماشای دختران تورانی بروند که در دشتی با فاصله‌ی دو روز راه از اینجا، هر سال جمع می‌شوند و به جشن و پایکوبی می‌پردازند و از همه زیباتر در بین این پریچهرگان، منیژه دختر افراسیاب است که چون آفتابی در میان‌شان می‌درخشد.

بیژن به اقتضای جوانی، با شنیدن توصیف دختران زیبا، فریب می‌خورد و با گرگین همراه می‌شود.

در آن دشت، بیژن که از دیدن آن‌همه دختر زیباروی شوخ و شنگ، عنان اختیار را از کف داده، خودش را با بهترین لباس‌ها و جواهراتی که آورده می‌آراید و نزدیک‌تر می‌رود تا در سایه سروی به تماشا بنشیند.

بیژن با دیدن منیژه دل به او می‌بندد و از سوی دیگری، منیژه نیز وقتی می‌بیند جوانِ زیبا و آراسته‌ای از دور به او می‌نگرد با یک نگاه، دل از دست می‌دهد و عاشق می‌شود.

منیژه دایه‌اش را به سوی بیژن می‌فرستد تا پرس‌وجو کند که کیست و اینجا به چه کار آمده است. بیژن که بیقرار شاهزاده‌خانم تورانی شده، ماجرایش را برای دایه تعریف می‌کند و از او می‌خواهد راهی پیدا کند که به حضور منیژه برسد. دایه پیام را می‌رساند و چون عشق دوسویه است، بلافاصله بیژن به بزمگاه منیژه دعوت می‌شود.

سه روز به عیش و باده‌گساری و شادی بین این دو دلداه می‌گذرد و روز چهارم بیژن خبر می‌دهد که زمان رفتش رسیده است. منیژه که نمی‌تواند از این معشوق ایرانی دل ببرد، به کنیزانش می‌گوید تا داروی بی‌هوشی در جام بیژن بریزند. سپس او را در جامه‌ای پنهان کرده و مخفیانه به کاخ منیژه می‌برند.

بیژن پس از هشیاری می‌فهمد که فریب گرگین را خورده و در چه دامی افتاده است. اما منیژه دلداری‌اش می‌دهد که: « غم نخور که نمی‌گذارم کسی از وجود تو در این کاخ باخبر شود». غافل از این‌که پس از مدتی، دربان می‌فهمد که گویی تغییری در کاخ رخ داده که منیژه قدم از کاخ بیرون نمی‌گذارد و هر روز بساط بزم و شادی گسترده است. پس از بررسی و پی بردن به وجود یک بیگانه در کاخ، دربان از ترس رسوایی و مقصر شناخته شدن خودش در این ورود غیرقانونی!! ماجرا را به افراسیاب، پادشاه توران خبر می‌دهد.

افراسیاب خشمگین از این‌که دشمن ایرانی حتی در بین خانواده‌ی او نفوذ کرده است، دستور محاصره‌ی کاخ را می‌دهد. شاه و سپاهیانش ناگهان به داخل کاخ هجوم می‌برند و می‌بینند بیژن در بین دختران تورانی به عیش و باده‌گساری مشغول است. بیژن با تنها سلاحی که دارد (خنجری که در کفشش پنهان کرده) به دفاع بر می‌خیزد، اما گرسیوز (برادر افراسیاب) بیژن را فریب می‌دهد که گزندی به‌تو نمی‌رسانیم و خنجر را از دستش خارج کرده و دست بسته او را به حضور افراسیاب می‌برد.

افراسیاب او را بازخواست می‌کند که دلیل آمدنش به توران‌زمین چیست؟

بیژن می‌گوید که برای نابودی گرازان ارمنستان آمده و پس از انجام کارش هنگام خواب، در اثر جادوی پریان، ناخواسته به قصر منیژه افکنده شده است. (برای بیگناه نشان دادن منیژه دلیلی ساده‌دلانه می‌آورد). اما افراسیاب که از دست دخترش هم خشمگین است، بیژن را به جاسوسی و توطئه برای قتل بزرگان توران متهم می‌کند که پاداش آن مردن بر دارِ مجازات است.

قبل از اینکه بیژن کشته شود، پیران (وزیر خردمند و باانصاف افراسیاب) از راه می‌رسد و با اصرار (و بیم دادن از عواقب کشتن نواده‌ی رستم) افراسیاب را از کشتن آن جوان منصرف می‌کند. شاه فرمان می‌دهد که دست و پای بیژن را به زنجیر ببندند و او را در چاهی سرنگون کنند و سنگ بزرگی که اکوان دیو در توران افکنده را بر سر آن چاه بگذارند.

منیژه را هم با سر و پای برهنه به کنار چاه می‌آورند تا مجازات و خواری معشوقش را ببیند و از آن پس رانده از خانواده و آواره‌ی کوه و دشت باشد. شاهزاده‌خانمی که تا دیروز، در ناز و نعمت زندگی می‌کرد اکنون روزها با رنج و خواری بسیار، نان مختصری فراهم می‌کند و شبانگاه آن را به درون چاه برای بیژن می‌افکند و شبش را با گریه و زاری به صبح می‌رساند.

از دیگر سوی، گرگین وقتی بعد از یک هفته، خبری از بیژن نمی‌شود، می‌فهمد که او گرفتار شده است. پس به ایران برمی‌گردد و خبر می‌دهد که: « بیژن پس از شکار گرازان، هنگام بازگشت به ایران، به دنبال شکار گورخری در دشتی ناپدید شد». گیو گرچه در فراق پسرش ناله و زاری بسیاری می‌کند ولی سخنان گرگین را نیز باور ندارد. او را به نزد کیخسرو می‌برد و شاه پس از پرس‌وجوی بسیار می‌فهمد که سخنان گرگین، چیزی جز دورغ و یاوه نیست. بنابراین دستور زندانی کردن او، و جستجو برای یافتن بیژن را می‌دهد.

با وجود تلاش بسیار، خبری از گمشده به‌دست نمی‌آید. آخرین چاره این است که جام جهان بین را به‌کار گیرند که شاه فقط در نوروز می‌تواند تمام جهان را در آن ببیند.

شاه در جام جهان‌بین بیژن را در حالی نزار، اسیر در چاهی در سرزمین توران می‌بیند. نجات دادن بیژن ، کاری خطرناک است که فقط در توان رستمِ جهان‌پهلوان است. پس گیو فرمان کیخسرو را به زابلستان می‌برد و او را برای این کار به پایتخت فرامی‌خواند. رستم چاره‌ی کار را در این می‌بیند که برای محافظت از جان بیژن، نجاتش باید مخفیانه و پنهانی باشد. بنابراین به همراه هفت پهلوان دیگر، خودشان را به‌صورت کاروانی از بازرگانان در می‌آورند و به توران می‌روند.

پس از مدتی، منیژه باخبر می‌شود که کاروانی از بازرگانان از ایران، به توران زمین آمده است. او سراسیمه به نزدشان می‌رود و از حال گیو و رستم می‌پرسد که: «آیا آنان به دنبال یافتن بیژن نیستند؟» رستم ابتدا به او اطمینان نمی‌کند و با پرخاش و اظهار بی‌خبری او را از خود می‌راند. اما وقتی اشک و زاری منیژه را می‌بیند، پرسش‌هایی از سرگذشت او می‌کند. منیژه داستان عشقش به بیژن و داستان گرفتاری او در چاه را بیان می‌کند. رستم برای اطمینان بیشتر و ظاهراً از روی تَرَحُّم، مرغ بریانی به منیژه می‌دهد تا برای بیژن ببرد و پنهانی انگشتر خودش را در درون مرغ می‌گذارد.

بیژن هنگام خوردن غذا، انگشتر رستم را می‌بیند و می‌شناسد و به منیژه خبر می‌دهد که بازرگانان ایرانی برای نجات او آمده‌اند. و از او می‌خواهد  از سالار بازرگانان بپرسد که: « آیا او رستم است؟». رستم خودش را معرفی می‌کند و با منیژه قرار می‌گذارد که شبانگاه بر سر چاه آتش بیفروزد تا آنان بتوانند به نجات بیژن بروند.

شبانگاه رستم و پهلوانان، با دیدن شعله‌ی آتش بر سر چاه می‌روند، اما سنگ اکوان دیو آن‌چنان سنگین است که حتی هفت پهلوان هم نمی‌توانند آن را جابجا کنند. رستم دست به نیایش برمی‌دارد و از یزدان پاک نیرو می‌خواهد، سپس سنگ را برداشته و آن را به بیشه‌ی چین (فاصله‌ای بسیار دور) می‌افکند. رستم قبل از آن‌که بیژن را با کمند از چاه بیرون بیاورد از او می‌خواهد که از گناه گرگین بگذرد. سپس بیژن را نجات می‌دهد و به همراه منیژه به ایران می‌آورد.

پس از رسیدن به ایران، رستم و بیژن به بارگاه کیخسرو می‌روند و شاه پس از دلجویی از بیژن (برای رنج بسیاری که متحمل شده) از او می‌خواهد، منیژه را در گرفتاری خود مقصر نداند و ضمن ازدواج با او، هدایایی را نیز از سوی پادشاه ایران به آن دختر آزرده و دور افتاده از خانواده و سرزمین، بدهد.

 

تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در فارسی بلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.